بعد از پنج سال...
امروز 16 تیر 1390 هست.از اون روز 5 سال میگذرد.پنج سال از روزی میگذره که سید مظلوم ما رفت.سیدی ک واقعا مظلوم بود.چرا مظلوم؟ یه نفر هست که تقریبا 30 سال سن دارد.همه اونو میشناسن.صدای واقعا گرمی داره.همه میخوان اونو برا خوندن به اینجا و اونجا ببرن.هیئتهایی هم که میره ماشاءالله جای سوزن انداختن نداره.حالا به من بگید همچین شخصی چرا باید آرزوی مرگ بکنه؟چرا باید حضرت رقیه(س) رو قسم بده که اونو از این دنیا ببره؟چرا باید بگه خسته شدم؟چرا باید بگه منو ببر؟چرا بگه منو خلاصم بکن؟حالا ببینید با این چکار کردند که آرزوی مرگ میکنه.من نمیخوام دیگه چیزی بگم.وقتی خودش چیزی نگفت من دیگه چی بگم؟
منم دیگه خسته شدم.تا کی باید بریم تو وبلاگا هنوز سر کافر بودن یا نبودن سید دعوا باشه؟ هنوزم باید این سید غریب باشه؟ حالا میگیم اون روزا اولش بوده یا مردم آشنایی نداشتند اما حالا دیگه چرا؟ چرا من هنوز باید با دوستام دعوا کنم که ثابت کنم که سید کافر نبوده؟ چرا وقتی تو یه هیئت میگم الان سالگرد سیده و یه شعر ازش بخونید باید بشنوم که ما میترسیم؟ چرا باید هنوز بیان تو وبلاگ بگن شما سید رو امامزاده اش کردید؟ بخدا من سید رو امامزاده نمیدونم.اما اعتقاد دارم از خیلی از ماها بهتر بود.از خیلی از عارفا عارف تر بود.چیزایی که میگفت رو واقعا درک کرده بود.آره سید تو راست میگی:وصل دلبر هجر دارد.هجر آن باید کشید.درد غربت را کشیدن شیوه دلدادگیست.هرکس تو این عالم حسینی بشه بی کس میشه.مردم دیگه سلامم بهش نمیکنن اما کس عالم کسش میشه.درد غربت را کشیدن شیوه دلدادگیست.بی کسی هم درد داره درد آن باید کشید. اینا آخرین حرفای سید مظلوم ما بود.پس ما هم باید عادت کنیم به این حرفا.منم دیگه بیشتر نمیخوام بنویسم چون فرقی نمیکنه.منم دیگه نمیدونم این وبلاگ ادامه پیدا میکنه یا نه؟انشاءالله که ادامه پیدا کنه.چون من دیگه از این همه مظلومیت خسته شدم.نمیتونم ببینم یکی میاد تو وبلاگ من به سیدم توهین کنه.نمیتونم ببینم.شاید دیگه وبلاگ ادامه نداشته باشه.شایدم...